قلم همنوردان

– Return to nature – sima- بازگشت به طبیعت – “سیما پیروت زاده”

Return to nature
Tired of the doziness of the town my soul was restless to retouch the wildness of the nature. Excited about passing one more night hugging freedom I packed my bag. While packing i was considering how SuraZavian would be? would it be the same as the mountains i traveled before or spectacular as its name conveys?
Keeping the questions in mind, the bus paved the way lasted for almost four hours until we get to Xerpap. later on the off road cars kind of attacked the harshness of the way leading to SuraZavian. How mysterious was the dance of the sun rays through the breath of dust among the dense jungles! I could imagine that we are going to push aside the dust and touch the branches of the acorns trees! you know it seemed that we were the same as the sun rays that could pour into the jungles!
Moving constantly for a period we got to the destination in the evening. Surazavian was in its summer, wearing the yellow dress of thorns. I could wonder if summer is this much beauty how was the spring!
Set the tents I felt the slow breeze on my skin, it was fresh and conveyed the arrival of autumn. The coolness of the breeze and the warmth of Ovraz was a fabulous mixture. I could be myself as the way I am. No need to wear a mask no need to be anxious of being judged. We are ourselves as we are. We could laugh we could converse and share the thoughts we have. While reading a free verse poem the moon was the beholder. It seemed that the sky with the glimmering and glittering stars came to our party. The darkness of the sky was withdrawing when the sun arose. Being asleep during the coldness of morning was an experience i wanted to write in my life.
Ovraz is known not only by its men but simultaneously by the free women. Come and join, let us rewrite the femininity.
@sepidare_pir
بازگشت به طبیعت
خسته از کرختی شهر روحم بی قرار لمس دوباره ی طبیعت سرکش بود. هیجان زده با فکر گذراندن شبی دیگر در آغوش آزادی کوله را بستم. این در حالی بود که داشتم فکر میکردم سوره زویان چگونه خواهد بود؟ آیا شبیه همان کوه هایی خواهد بود که بدان سفر کرده بودم یا چنان اسمش متفاوت بود؟
اتوبوس مسیر چهارساعته تا خرپاپ را طی کرد سپس ماشین های آفرود بر جاده ی سخت منتهی به سوره زویان یورش بردند. تلفیق رقص اشعه های خورشید در میان نفس غبار در سراسر جنگل های انبوه اسرار آمیز بود. میتوانستم تصور کنم که غبار را کنار میزنیم و شاخه ی درخت بلوط را لمس میکنیم گویی که ما هم از تبار نوریم که توانستیم به دل جنگل ها رخنه کنیم.
پس از ساعت های متوالی حرکت عصر به مقصد رسیدیم.
دشت در تابستان بود و لباس های زردی از خار به تن داشت می اندیشیدم اگر تابستانش چنین زیباست ، وسعت زیباییش در بهار چند است؟
چادر ها را راه انداختیم، خنکای نسیم آرامی را بر پوستم حس میکردم، تازه بود و رسیدن پاییز را ندا میداد.
خنکای نسیم و گرمی خانواده ی اوراز ترکیب خارق العاده ای بود. میتوانستم خودم باشم بدون پوشیدن نقاب بدون ترس از قضاوت شدن. ما خودمان هستیم بدون پرده! میتوانستیم بخندیم، سخن بگوییم و افکارمان را شریک شویم. در حال خواندن شعر در وزن آزادی ماه نظاره گر بود. گویی آسمان با ستارگان درخشنده و براقش به محفل ما قدم نهاده بود.
تاریکی شب با خیزش صبح عقب نشینی می کرد. حس خوابالودگی در خنکای صبح تجربه ای بود که میخواستم در خاطراتم بنویسم.
اوراز را نه تنها با مردانش بلکه زنان آزادش هم می شناسند. بیایید و ملحق شوید…بیایید زنانگی را بازنویسی کنیم.
#سپیدار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *