قلم همنوردان

خاطرات اولین شب مانی 1402 – “سیما پیروت زاده”


باد تندی می وزد، سرما به جانم رخنه کرده است، دستانم را در جیب کاپشنم میگذارم و مشتاقانه به شیوه ی چادر زدن همنوردان مینگرم. چادر ها هر کدام به یک رنگ است، سبز، نارنجی … یکی کوچکتر آن یکی بزرگتر، یکی هم مثل چادر ابراهیم خاتمی که من را به یاد مسافران صحراها می انداخت! کوچک اما نوستالژیک…
بین من و تو فرق عمیقی است! تو  مردی در جامعه ی مردانه، شاید اینگونه چادر زدن، اینگونه آواز خواندن، بودن در مهمانی ستارها و ماه و یا حتی شنیدن صدای آب برای تو لذت های پیش پا افتاده باشد
اما من حس کودکی را دارم که تازه اولین قدم هایش را بر میدارد و شوق دویدن دارد..
لمس خنکای زمین نم دار، خلسه ی ماه و ستاره ها و همهمه ی باد با قله ی دالانپر در روبه رو، خاطراتی است که من در صندوقچه ی لذت هایم گنجینه میکنم.
بین من و تو فرق هست! تو در پی آنی که در چادر گرم باشی ، من در پی آنم جواب سوال هایم را پیدا کنم،
گویی بعضی از لذت ها از قبل برای تو تعریف شده اما من باید زرهی از اراده بپوشم که کمی وسعت مرزها را جابه جا کنم
میدانی مرز کدامین لذت ها را میگویم؟همان حضور در کوهستان بدون حضور یک مرد مانند پدر یا برادر برای حافظت! همان حس اتکا به خود که من به عنوان زن خود یارای حفاظت از خودم را دارم نیاز به حضور کسی ندارم!
همان سر در گریبان کاپشن فرو بردن از سرما، خوردن آش دوغ لذت بخش پس از گرسنگی و‌خستگی جاده، بوی جوجه ی کبابی، قارچ های بزرگ و آبدار کبابی و خنده  و قهقه ی همنوردان…
میدانی آن لالایی آب را میگویم در زیر گوش هایم، رقص کردی همراهان و فریاد از سر شوقشان…
من اینبار ققنوس زنی! بودم که در لحظه ی طلوع آفتاب از پس دشت های دالانپر  دوباره زنده شدم، در نارنجی آسمان در شکوه مرز بین دشت و آفتاب
من اینبار زن آزاده ای بودم که هویتش دست کاری نشده بود! خودش تصمیم گیرنده بود، صاحب اختیار بود، خودش از خودش محافظت میکرد، نقاب عبوس تنهایی را از چهره اش برداشته بود و فارغ از قضاوت ها قهقه می کشید، من اینبار… ما اینبار شورش برای آزادی نبودیم خود آزادی بودیم
می بینی بین من و تو گویی از قبل فرق بوده! اما اینبار گویی تو هم این فرق را کمتر حس میکنی، تو هم از این ریشه فرهنگ که برچسپ میزند بی زاری به همین خاطر است استکان چایی در دست به میزبانی ما می آیی حلقه میزنیم و از گیلکه میش شروع میکنیم، فئودالیسم را میشکافیم، از رنسانس میگوییم و به یونگ میرسیم… من و تو گویی عزم کرده ایم زنجیره ی ترومای جمعی بگشاییم که شاید روزی برسد زن ها هم مثل سارا، سیما و یاسا اینگونه ققنوس وار سر از خاکستر فرهنگ فرسوده برآورند
در اول سفر به دالانپر بین من و تو فرق بود اما اکنون مای زن و شمای مرد همفکریم، هم سوییم، هم نوردیم و اورازی هستیم.خاطرات اولین شب مانی در دالانپربە قلم همنوردمان سیما پیروت‌زادە

**********

The whistling biting wind is blowing, I find my pockets warmer and eagerly look how one can set up the tent…the rainbow tents one is small the other is bigger, among them Ebrahim Khatsmi’s was more nostalgic like those in Arab desert.
There is difference between you and me! you are the man in a masculine society, some pleasure like setting up the tents, singing, to be the guest of moon and stars  or even hearing the symphony of the river is kind of meaningless to you, but for me is the feeling of an infant who starts walking and dreaming about running.
Touching the coldness of the wet grass, the ecstasy of the moon and stars, the whispering of the mountain and the wind all will be kept as treasure in my memories.
There is a difference between you and me! you are looking for a warm place to sleep while i am looking for the answers of my questions, like some pleasures were defined for you but in my case i have to wear the will to push my boundaries wider, you know what boundaries? those that prevent a woman to stay out at night without a man
this time, as the sun was shining ,i was a phoenix to get up  from the ashes of the limited culture, to live the majesty of the field in touch of the orange sky.
This time i was a free woman who decided by herself with her own identity, who appeared from the mask and laughed out loud.
This time i was not…. we were not the fight for freedom we were the freedom itself.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *