هوشنگ ابتهاج در شعر سایه خطاب به استاد لطفی میگوید’’ چه غربیانه تو با یاد وطن می نالی، من چه گویم که غریبست دلم در وطنم؟’’
شاید هنوز لاله های واژگون کوهستان قلات شاه مهمانی من را نپذیرفته اند، یا شاید هنوز یک پارچگی آسمانش حضور مزاحم گونه ی من را خواستار نشده است ! به همین خاطر است دوسال پشت سرهم است که نمیتوانم با خانواده ی اوراز همراهی حضور در آنجا را داشته باشم.
اینگونه است که من امروز در زادگاهم غریب بودم! به قول ابتهاج من چه میکردم که دلم در وطنم غریب بود؟
ای همنوردان شما برایم وصف کنید!
آسمانش چه رنگی بود؟ آیا ابرها به میزبانی آسمانش رفته بودند؟
خاکش چه رنگ بود؟ تلفیق سبزه ها به خاک چگونه بود؟ صدای خنده ی جویباری شنیده میشد؟
از گل ها برایم بگویید! از ظرافتشان، رایحه ی دلنشینشان، از رنگ گلبرگ، از ساقه هایشان بگویید… برایم بگویید بذر لاله های واژگون دشت را تسخیر کرده بودند یا گلی تنها نور چشم کوهستان شده بود؟
راستی از لاله ها پرسیدید غمگین هستند و خونین یا به امید جوانه زنی مجدد سر در خاک گوهر بار فرو برده اند؟
از افق برایم بگویید جایی که آسمان و دشت به هم میرسند، از سنگ ها از درختانش برایم بنویسید .
ای همنوردان از غربت امروزم بکاهید و هر آنچه از طبیعت به امانت آورده اید برایم به رشته ی قلم در آورید.
#سپیدار
خاطرات از کاروان اوراز جامانده در سفر به کوهستان قلات شاه
@sepidarepir