قلم همنوردان

سفر به دشت های “جانداران” – “سیما پیروت زاده” 

اورازی ها تجسم کنید !
اگر مایلید تعبیر کنید!
صحنه سبز بود!
چنان نقاشی یک هنرمند خبره که سالیان است با قلمو انس گرفته است…
در این بین گل های زرد چنان سربازان کلاه خود به سری بودند که به دشت سبز شبیخون زده بودند…
ردپای همنوردان شبگ گرد و رد لاستیک ماشین آفرود را دنبال کرده بودم و هم اکنون رسیده بودم به دشت پهنی که گویی در آغوش سنگ های کرمی رنگی بودند…
جلوه ی زیبایی بود… آب خنکی از لابه لای تکه سنگ های بزرگی سمجانه میخروشید…مکالمه ی قطرات آب با سنگ های بستر آهنگ گوش نوازی نواخته بود…
ماشین نارنجی رنگی سوار بر لاستیک های پهنش روبه سنگ ها پارک شده بود
سایه بان سبز و کرمی رنگی بر پایه های فلزی استوار بود، آتشی در میانه ی سایه بان افروخته شده بود و هیزم هایش بوی ماهی های ذغالی دیشب را به جان گرم آتش انداخته بودند
‌پسرکی مو فرفری و عینکی در همسایگی نشسته بود و سه تار مینواخت
و صدای آواز همیشگی کاک ابراهیم به جان نسیم ملایم طنین می انداخت…
خنکی هوا از سلول به سلول پوستم عبور میکرد و به جانم رخنه می انداخت…
شاید کاک فرید هم همان حس من را داشت به همین خاطر فنجان چایش را دو دستی بغل کرده بود !
کاک آرش هم طبق عادت همیشگی اش  در حالی که یکی از پاهایش را جلوتر از دیگری قرار داده بود و به شیوه ی خاص خودش ایستاده بود، دستی بر کمر گذاشته و با دست دیگرش لیوان چایش را نگه داشته بود ! میدانید تلفین بخار چایی اش با آن جیپ نارنجی و سایه بان کرمی و سبز صحنه ی جالبی بود گویی در سکانسی از فیلم سینمایی گیر افتاده باشم…
بانوان طبیعت دوستی هم آنجا دور آتش سخن میگفتند و همهمه ای به پا کرده بودند
آن شب خبری از خواب نبود همه منتظر ۱۱۰ نفری بودند که قرار بود صبح به آنها ملحق شوند…
صبح زود بوی املت و سیر تاراخانم در همسایگی به بوی ماهی شب گذشته نیشخند میزد! کاک چالاک که گرسنگی چشمانش را گرد کرده بود اضطراب وار دور املت در حال پخت گشت میزد! گویی مراقبت میکرد که کسی از همنوردان گشنه به جان املت نیفتد!
بعد از صرف صبحانه حلقه ی ورزش صبحگاهی به پا شد!
نمیدانید چقدر لذت بخش بود
کاک فرید ورزش ها را ارائه میداد و کاک آرش هم در این بین بذله میگفت و صدای خنده مهمانان اوراز در میان شاخ و برگ درختچه ها و سنگ ها می پیچید…
ناگهان از خواب پریدم….! دیگر خبری از سبزی و سنگ و جویبار نبود…آنچه در اطرافم به چشم میخورد تنها گچ و سیمان و زندگی آهنی شهر بود!
اورازی ها خواب من را تجسم کنید!
اگر مایل بودید تعبیر کنید!
#سپیدار
سفر به دشت های جانداران
@sepidarepir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *